شرمنده دکتر!!!!

ساخت وبلاگ
دارم روزهایی را زندگی می کنم که هم خیلی می ترسیدم از آمدنشان، هم نگران بودم بابتشان و هم لحظه شمار برای رسیدن و تجربه کردنشان! خودم را آماده کرده بودم برای تجربه دردهای وحشتناک، برای درک نشدن، برای روزهایی که از بدنم متنفر می شوم و دلم می خواهد تمامم را بردارم و از این بدن خسته و له و برش خورده و دوخته شده فرار کنم. برای لحظه کُشنده ی پایین آمدن از تخت برای اولین بار، انتظار برای مرخص شدن و فرار از بیمارستان، درد بخیه ها بعد هر بار رد شدن از روی سرعت گیرها تا رسیدن به خانه، لحظه مواجهه پیش بینی ناپذیر امیرعلی با برادرش، واکنش های اطرافیان، برای افسردگی احتمالی، برای پذیرش حرف ها و رفتارهای حرص درآور برخی آشنایان و... این ها را برای خودم لیست کرده بودم تا آماده باشم. تا در موردشان فکر کنم و بهتر مواجهه داشته باشم.  و هزار بار راضی هستم از این کار و هزاران بار خدا راشکر بخاطر تمام زندگی و خصوصا این چند روز  چند روزی که الحمدلله خوب گذشت و احوالاتم خوب است هر چند درد جسمانی خیلی خیلی بیشتری را از دفعه قبل تجربه می کنم و مسئولیتم هم بیشتر شده، اما روح من، جان من، فعلا آرام است خدا را شکر. جز چند رفت و آمد گذری احساسات منفی بابت اینکه نمی توانم خیلی کنار امیرعلی باشم فعلا، حال روحم خوب است. نفس می کشم، خوب نگاه می کنم، جزییات قشنگ را به خاطر می سپارم و زندگی می کنم.  گاهی هم از خودم تعجب می کنم.بیشتر از انچه انتظارش را داشتم مقاومت نشان دادم، تحمل کردم. دلم می خواهد تمام این لحظات را، با تمام عطر و رنگ و حسشان، جایی در بهترین قسمت ذهن به خاطر بسپارم. ان وقت هر زمان، هرجا کم آوردم و خسته شدم، فایل خاطرات "دومین بار که مامان شدم"  را بردارم و ورق بزنم. دلم می خوا شرمنده دکتر!!!!...
ما را در سایت شرمنده دکتر!!!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2mehrnevis0 بازدید : 60 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1402 ساعت: 13:40

فیدیبو را باز کردم، ماراتن ادبیات فرانسه. و کتابی که بریده هاش را زیاد دیده ام، تصاویرش را، دیالوگ هایش را و تعریفش را...  ده یازده سال قبل هم خوانده بودم اما شاید کامل نه... چون این بار که خواندم جدید بود برایم. گاهی به مفاهیم و حرف های قشنگی برمی خوردم، اما فقط قشنگ... اصلا آن چیزی که انتظارش را داشتم نبود. البته می دانم که قطعا هرکس به اندازه فهم خود بهره می برد(دنبال بیت هایی با این مضمون می گردم در سرم، چیزی به ذهنم نمی رسد سر صبحی) اما من لذت نبردم از خواندنش... چرا بقیه اینقدر لذت می برند؟ چرا شاهکار ادبی ست؟ (حالا چون من کیف نکردم نباید بقیه لذت ببرند و شاهکار باشد مثلا شرمنده دکتر!!!!...
ما را در سایت شرمنده دکتر!!!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2mehrnevis0 بازدید : 65 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 13:24

خودم هم حالم را نمی فهمم...  گیج و سردرگم و البته نگرانم.  برای اولین بار تجربه ی خوبی نداشتم از آن اتفاق هر چند که خداراشکر همه چیز به خیر و سلامتی بود، اما حال من و خصوصا روان و دلم اصلا خوش نبود...  هر صبح با خستگی و درد بلند می شدم و هر غروب غم تمام عالم می نشست روی دلی که انگار کلی زخم خورده بود.  می خندیدم، زندگی می کردم، مادری هم... اما حقیقتا آشوب بودم.  هیچ کس، هیچ کس در آن زمان مرا نفهمید و کنارم نبود.  انگار که آسمان سوراخ شده باشد و نوزاد افتاده باشد بغلشان، زمین هم دهن باز کرده باشد و مرا، تمام مرا بلعیده باشد...  هیچ کس مرا نمی دید انگار.... مراقبم بودند، خیلی زحمت می کشیدند، از نوزاد نگهداری می کردند، غذای خوب و مقوی و کمک زیاد...هنوز شرمنده محبت های ناتمام مادرم هستم...  اما... درد من عمیق تر از این حرفها بود... هزار بار خداراشکر که دغدغه نگهداری و کمک گرفتن نداشتم و با این حال باز حال روحیم چنین بود.  هیچکس مرا نمی فهمید... اندوه درونم را... دلم میخواست یکی فقط گوش باشد و من بگویم زهرای الان چه حسی دارد...  چه می کشد! چه کشیده در آن ساعات پر استرس بیمارستان.  گوشی نبود اما... همه می خواستند من فقط شاکر باشم بابت داشتن چنین لحظاتی و حق هم داشتند...  چون هیچکدام "من"  نبودند.  حالا که قرار است دوباره آن روزها تکرار شود، این است حال من...  گیج و سردرگم و نگران و ترسان  نکند این دفعه حال بدتری داشته باشم؟  نکند فلانی مراعات حالم را نکند و نفهمد مرا؟  پسر بزرگه را چه کنم؟ نکند برای هیچکدامشان کافی نباشم؟  کلی حرف در ذهنم دارم که به اطرافیانم بگویم...  کلی توصیه و نص شرمنده دکتر!!!!...
ما را در سایت شرمنده دکتر!!!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2mehrnevis0 بازدید : 63 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 13:24

​فکر می کردم بعد از تولد دومی، فقط اولی ست که حسادت و احساسات منفی را تجربه می کند،فکر نمی کردم من هم درگیر این احساسات شوم اصلا...  پیش بینی نمی کردم مرا پس بزند و بچسبد به مادرم و از او جدا نشود و مرا نخواهد...  این ها را که می نویسم بغض دارم و اشک از صبح سعی می کنم مثل همیشه با او بازی کنم، ارتباط بگیرم،اما نگاهش فرق کرده، غریبی می کند انگار...  حالم بد است، برای حال دلم دعا کنید.  به خودم می گویم هر دومان به زمان احتیاج داریم، بر می گردد دوباره و می چسبد به من...  میدانم هم که اوضاع تغییر می کند و پذیرش در او ایجاد می شود به لطف خدا.  اما الان دل وامانده ام شدیدا می خواهد مامانش باشد، همان مامان همیشگی که محکم "بغلم"  می کرد و می فهمیدم با دیدنم ذوق می زند. رورهای پر بحرانی را می گذرانم محتاج دعایم شرمنده دکتر!!!!...
ما را در سایت شرمنده دکتر!!!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2mehrnevis0 بازدید : 66 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 13:24